log
داستان نسیم و صبا ( قسمت 6 ) - در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
در جمهوری اسلامی همه آزادند جز بچه حزب الهی ها
نوشته شده در تاریخ دوشنبه 90 اسفند 1توسط مـــــــــــــهـــــــــــــاجـــــــــــــــــر

با سلام به همه دوستان...


نشد تو هفته up کنم، اینم به جبران اینکه نشد بیشتر گذاشتم...


فقط دوستانی که افتخار میدن میان اگه نظرشون روهم بزارن جای دوری نمیره ها!!!

 

صبا زودتر اومد کنار یه سوپرمارکت ایستاده بود که نسیم رو دید با یه دختره رفیقش داشتن میومدن، رسیدن صبا سلامشون کرد و اوناهم جواب دادن و نسیم دوستشو معرفی کرد که پریسا دانشجو پزشکیه و رفیق صمیمیش هستش وخلاصه با کسی دیگه اینطور رفاقت ندارن! نزدیک ظهر بود که رفتن یه غذاخوری پیدا کردن و نشستن وغذا رو هم سفارش دادن که بیاره،دخترا یه غذاهایی سفارش میدادن که چاق نشن! نسیم روبه صبا کرد که چشماتو ببند! صباهم که از این کارا تا حالا نکرده بود،انگار میخواست از کوه بپره پائین!!!

به هرزوری بود چشماشو بست که دستور فرمودن چشماتو باز کن!تا چشم هاشو باز کرد دید یه گوشی که چندوقته اودم بازار براش گرفتن! یه تشکر کرد و گفت به چه مناسبته این گوشی؟! نسیم گفت هدیه برا صبا جونم گرفتم بابا با غیرت!دیروز گوشیت شکست تو دعوا! صبا اول قبول نکرد دیگه کلی اصرار که بلاخره قبول کرد!!! بعد رفتن جاهای دیدنی شهر رو دیدن و عکس انداختن! و گذشت تا دم غروب که راه افتادن روبه خوابگاه قدم زدن...

موقع خداحافظی نسیم گفت صبا یه چند لحظه وایسا زودی میام! نسیم رفت وپریسا کنار صبا ماند، بهش گفت یه وقت مزاحم نباشم تشریف ببرید داخل خوابگاه خسته اید که جواب داد نه مشکلی نیستش هستم تا نسیم بیاد.پرسید که چطور شما دوتا باهم آشنا شدید؟ شما با این تیپ وقیافه مثبت با این نسیم که... صبا نذاشت حرفشو بزنه وگفت تا اونجا که میدونم دختر خوبیه تو شهرخودمون حالا اگه شما چیزی ازش میدونی که مدیونی بهم نگی؟

جواب داد که نه منظورم از لحاظ تیپ بوده وگرنه مشکلی نداره، منو نسیم مثل خواهر هستیم...!؟یه سکوت بینشون برقرار شد که نسیم اومد وبا یه ظرف غذا دستش که برا صبا درست کرده بود! صباهم یه تعارف الکی که چرا زحمت کشیدی من راضی نبودم زحمت بیفتی! پریسا گفت خوب دیگه با اجازه من برم نسیم توهم زودی بیا! یه چند دقیقه ای حرف زدنشون طول کشید و خداحافظی کردن و رفتن...

تا رسید غذارو گذاشت گرم شه ونمازش رو خوند که میدونست اگه شام رو زودتر بخوره نماز تعطیل میشه!اون شب روهم با پیام دادن گذروندن!

صبح که همدیگه رو دیدن رفتن تو یه پارک و مشغول حرف زدن که یهو دیدن ساعت2 ظهر شده!توهمین حال واحوال بودن که یه گشت محترم ارشاد ریختن تو پارک واز دم هرچی: فشن و بچه سوسول!!؟ بود گرفتن!!! نسیم که قالب تهی کرده بود داشت سکته رو میزد!!!

صبا بهش گفت: چته نسیم عادی باش،اگه یه وقت حرفی زدن من جوابشون رو میدم تو یه وقت سئوالی هم پرسیدن اگه ندونستی منو صدا کن که ببین اینا چه سئوال هایی میپرسن!یه خانوم با یه افسر نزدیک شدن، انصافا خیلی برخورد خوبی داشتن که اصلا انتظارشو نداشتن!!!

پرسیدن که نسبتتون چیه باهم؟صبا هم جواب داد که خدا قبول کنه نامزدیم، اگه هم بخوایید که همراهتون میایم با خونه هم تماس بگیرید تا خیالتون راحت شه جناب سروان! بلاخره شما هم حق دارید که باور نکنید یعنی شغلتون طوری هستش که باید اینطور برخورد کنید،خلاصه ما هستیم خدمتتون حالا سوار کدوم ماشین بشیم!!! نسیم که به زور یه لبخند ملیح رو لبش بود و از درون داشت سکته میکرد! نزدیکتر به صبا شد که خانوم پلیسه خیلی زرنگ بود! گفت: شما چرا حلقه دستتون نیست!!!

صباهم جواب داد که طلا حتی سفید هم برا مرد ایراد داره از لحاظ شرعی، این انگشتر رو انتخاب کردم! اینم حلقه نامزدمه!!!

وقتی که اینطور صبا جوابشون داد،گفتن که نه مشکلی نیست ایشاالله که خوشبخت بشید...

همین که پلیس ها رفتن،سریع ازونجا خارج شدن!!!نسیم همینطور مات و مبهوت نگاه صبا میکرد! که صبا پرسید چیه کشتی منو؟!

جواب داد که؛ آخه دیوانه داشتم میمردم، تو خونسرد وایسادی فقط مونده بود باهم روبوسی کنید!

 اگه میبردنمون چیکار میکردیم ها؟ چطور جواب خانواده هامون رو میدادیم؟ حالا شدیم نامزد!!!

درجوابش گفت که: برخورد اول خیلی مهمه اگه بیفتی به ( تته پته ) فیلمت تمومه! حال کردی چطور رودار رفتم روشون!!! حالا که بخیر گذشت بیا بریم یه چیزی بخوریم که دارم از حال میرم! یه کبابی تو مسیر دیدن و رفتن،بعد غذا تا اومدن تو خیابون دیدن که ای داد بیداد!

بازم گشت سر چهار راه رو گرفته! صبا دید اینطور پیش بره بلاخره گرفتنشون! سریع یه تاکسی گرفت و رفتن روبه خوابگاه...

همین که از تاکسی پیاده شدن دیدن که... 

 

 




قالب وبلاگ